ظهر بود، همه فرماندهان، بسیجی و سپاهی و ارتشی، بعد از یک جلسه عملیاتی داخل پادگان سرپل ذهاب، نماز و نهار.

 حاج همّت، مهدی باکری، صیّاد شیرازی و سرداران سپاهِ عشق، همه حضور داشتند.

امیرعقیلی، سرتیپ دوّم ستاد « لشکر 30 عملیّاتی گرگان » سر سفره نهار، کنار حاج همّت نشست.

بسم الله؛ لقمه اوّل را که گذاشت توی دهانش، به حاج همّت گفت: حاجی پارتی بازی می کنی ها...

حاج همّت با تعجب نگاهی کرد، به امیر عقیلی و گفت: چطور...!؟

امیر گفت: حاجی، به این ایست بازرسی ژاندارمری و ارتش که می رسی، یک بوق می زنی، دست تکان می دهی و ردّ می شوی. امّا به ایست بازرسی بسیج که می رسی، از دور چراغ می دی، بوق می زنی، بیست متر مانده، ترمز می زنی، با لبخند از ماشین پیاده می شوی، بهشان خسته نباشید می گویی، بعد سوار ماشین می شوی و آرام آرام از کنارشان با لبخند، دست تکان می دهی و می روی.

حاج همّت خندید و گفت: نه، اینطوری هام نیست. تبسّمی به جمع فرماندهان ارتشی و بسیجی و سپاهی کرد و در ادامه گفت: من وصیّت می کنم؛ کوچکتر از آن هستم که نصیحت کنم.

بعد رو به جمع کرد، لبخندی شیرین تر، و قدری بلندتر گفت: آقا، به ایست بازرسی بسیجی که رسیدی، محکم ترمز بزن.

همه دست از خوردن غذا کشیدند، بعضی ها لقمه توی دهان، با تعجب گفتند: چرا حاجی؟

شهید همّت گفت: ببینید این سربازهای ارتش و ژاندرمری، چهار ماه تعلیمات اولیّه می بینند، بعد یک دوره تخصّصی آموزش دژبانی، که در ایست بازرسی، اوّل ایست بدهند، بعد تیر هوائی، بعد اگر توجّه نکرد، لاستیک ماشین را هدف بگیرند، آموزش دیدند که هدف را دقیقاً « زنده » از ماشین پیاده کنند. بازجوئی کنند. هویّتش را به دست بیاورند، که چه کاره هست؛ از کجا آمده، مأموریّت اش چی هست.

ولی یادتان باشه، بسیجی اوّل می بنده به رگبار، تازه یادش میاد، که باید ایست می داد.

 

یک مرتبه، خمپاره خنده بود که وسط سفره مُنفَجر شد، حالا نخند کی بخند...